بیرون که می روی هوا مثل پاییز ایران است، اولین روزهای مهر. روزهای آغاز دوباره ی مدرسه و دانشگاه. بیرون که می روی دوباره آن احساس عجیب به سراغت می آید، آن اضطراب لعنتی تمام نشدنی که نمی دانی دوستش داری یا از آن بیزاری. قلبت تندتر از معمول می زند. مثل اینکه قراری داشته باشی. یک احساس خوب و درعین حال بد. مثل انتظار می ماند. شوق دیدن دوستان و شیطنتهای سر کلاس است یا نگرانی درس و امتحان و نمره ی آخر ترم؟ یک چیزی است میان این دو، نه این است نه آن، هم این است هم آن. از آن آحساسات ناب و خالص است که هیچ زمان دیگری از سال سراغت را نمی گیرد. تلخ و شیرین است. گس است، مثل خرمالو. همانقدر هم دوستش دارم!
دلوسه کلمه ايست مازندرانی به معنی "برای دل". اين نام را برای وبلاگم انتخاب کردم به دو دليل: يکم اينکه نسبم به مازندران می رسد و آنجا را و مردمانش را بسيار دوست دارم. دوم اينکه اينجا برای دلم می نويسم. دلی که ارزشش بيشتر از آن چيزيست که لابلای روزمرگيهامان گم شده است.
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
غم
غم بزرگی است رفتن یک دوست. غم بزرگتری است رفتنش برای همیشه. و بدتر آنکه وقتی برود که هیچ فکرش را نمی کنی، وقتی که حتی خود را آماده نکرده باشی، که حتی خداحافظ نگفته باشی. خداحافظی که سهل است، احوالپرسی را هم سالها باشد که لابلای روزمرگی ها فراموش کرده باشی. همه ی اینها هم که باشد، این دل بی صاحب دوستش داشت.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
سی سالگی
چند روزی هست که سی ساله شده ام. سی ساله بودن احساس متفاوتی دارد. اولش آدم می ترسد. فکر می کند که آرام آرام از جوانی فاصله می گیرد. من اما نیم روزی که گذشت فهمیدم، که سی سالگی اول جوانی منهای بچگی است. نه که اشتباه نباشد، نه که سادگی نباشد. احساس می کنم سی سالگی آن سنی است که می توانی مستقل باشی اما با کسی باشی، فهمیده باشی اما کودک باشی، پیچیده باشی اما ساده باشی. سی سالگی سنی است که می توانی زیبا باشی.
چند روزی هست سی ساله شده ام.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
نوشته ی شادی صدر و نگاهی دیگر
این روزها بحث مقاله ی شادی صدر داغ داغ است. هنوز جوهر مقاله خشک نشده هزاران نقد تند و تیز در مورد نوشته ی شادی نوشته شد و متاسفانه اکثر این نقدها -اگر نه همه شان- از جانب آقایان بود که تیر تیز به سمتشان نشانه رفته است.
هرچند شادی را به هیچ عنوان لایق اینچنین مخالفتهای گاه افراطی نمی دانم که پا را از حد یک نقد فراتر گذاشته و به محکوم کردن شادی رسیده اند، ولی نمی خواهم در این مورد چیزی بنویسم.
من می خواهم نوشته اش را جور دیگری نقد کنم. من که یک زنم، بعد از خواندن مقاله ی شادی شاید باید احساس راحتی می کردم یا احساس کسی که انتقامش را تا حدی گرفته. اما هنوز ته قلب من جاییست که بیشترین زخمها را خورده و با این حال تابحال دیده نشده. این دقیقا آن زخمهایی است که نه مردان، بلکه زنان سرزمینم به من زده اند.
یادم نمی رود آن روز را که روزنامه ها خبر از افزایش آمار طلاق داده بودند و زنی میانسال در خیابان برایم توضیح می داد: "دخترهای امروزی اصلا برای همین ازدواج می کنن: که شش ماه بعد طلاق بگیرن و دارایی پسره رو بالا بکشن و برن پی کارشون. بعضی هاشون که حتی چندین بار این کار رو تکرار می کنن."
و من به این فکر می کردم که کدام دختر است که بخواهد در جامعه ای که تنها ارزش دختر به باکره بودنش است، اینگونه خودش را معامله کند با پول. یا نه، گیرم که جامعه مان سالم باشد، که قدر هرکس به اندازه ی قدرش باشد، کدام دختری است که خودش را از آن همه احساسات پیچیده و هفت خوان مادی و معنوی ازدواج عبور می دهد که در آخر پول بگیرد و ککش هم نگزد و شاد و خوشحال برود سراغ مرد بعدی؟ آنچنان که آن زن می گفت!
مگر نبود آن خانمی که جلوی در دانشگاه می نشست تا آنها را که با ظاهر "نامناسب" می آیند از تحصیل علم بازدارد؟ مگر هم او نبود که با من چون احساس نزدیکی کرده بود یک ساعت تمام صحبت کرد که دختری که در طول سال بیشتر از یک جور مانتو بپوشد یعنی فکرش این است که چطور توجه پسرها را جلب کند و چنین دختری هرگز در درسش موفق نخواهد شد. مگراو زن نبود؟
یا آن روز که در تاکسی نشسته بودم و آن مرد محترم کت و شلواری مسن، که به نظر آدم پولداری هم بود و می توانست هرچه می خواهد با پول بخرد، پایش را به پای من می چسباند. وقتی بالاخره بعد از جابجا شدنها دیدم کار به جایی نمی برم بلند به او تذکر دادم که درست بنشیند. خانم جوان به نظر امروزی که جلو نشسته بود نگاهی به من کرد که همانقدر دردناک بود که نگاه آن مرد خیابان که یک ثانیه بعد دست کثیفش را به بدنت می کشد. و گفت اگر چادر سرت کنی چنین اتفاقی برایت نمی افتد.
کم نیستند چنین مثالهایی در زندگی ما نسل زنان. سوال من از شادی این است: آن مردان متلک گوی هرزه ی خیابانها، در دامن چه کسی پرورش یافته اند؟ غیر از این است که در تربیت هرکدام از ما دختران و پسران جامعه، دو نفر، دو جنس، دو فکر دست داشته اند که یکیشان زن است؟ غیر از این است که در فرهنگمان "پسر" چیز دیگری است و قوه ی جنسی دارد و به او امر و نهی نباید کرد و باید آزادش گذاشت تا هرجور که می تواند قوه ی جنسی اش را آرام کند؟ این تفکر از یک مادر نمی آید؟
و من نمی گویم همه ی مردها، نمی گویم همه ی مادرها. اما کم نیستند، زیادند. آنقدر زیاد که بشود گفت اگر از بالا نگاه کنی همه ی جامعه را به رنگ آنها می بینی. شاید چون رنگشان سیاه است و سیاهی سفیدی را خیلی راحت می پوشاند...
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
عشق جوانی!
ما با آهنگهای اندی-کورس و شهرام شب پره بزرگ شدیم.
به نظر خنده دار می آید، یا به قول امروزی ها حرف "جواد"ی است! اما حقیقت دارد اگر کمی با خودمان روراست باشیم.
اولین شوهای ویدئویی که پنهانی دست به دست می شد و چشم ما -نسل بعد از انقلاب- را برای اولین بار به جمال دختران بی حجاب و آهنگهای غیرمجاز و رقص و زیبایی روشن کرد، همین شوهای شهرام شب پره و بعد اندی و کورس بود. گاهی هم شهره، شماعی زاده، بلک کتس یا شاهرخ و ...
اگر بزرگتر بودیم معین و ستار گوش می کردیم. اگر می خواستیم باکلاس باشیم می گفتیم که ابی و داریوش گوش می کنیم و اگر می خواستیم نوستالژیک باشیم گوگوش. اما یک حقیقت پشت همه ی اینها بود: دلمان که شادی می خواست، هیچ آهنگی جای "بلا"ی اندی و کورس را نمی گرفت. برای خواندن های دسته جمعی وقتی با پسرهای همسایه دوچرخه سواری می کردیم فقط می شد "ای قشنگتر از پریا" را خواند و سرعت گرفت و مسابقه ی بی خط پایان را برد.
و حالا که دوباره ویدئوهای دهه ی شصت را نگاه می کنم می بینم بعد از سالها انگار دوباره عاشق شده ام. انگار عاشق شدن برای من همانجور معنی شده که اندی چشمش را ببندد و به دیوار تکیه بدهد و یک آهنگ آرام بخواند. یا شهرام شب پره با آن گردنبند طلای ماجرادارش که از یقه ی همیشه بازش پیداست، گیتارزنان بالا و پایین بپرد و شاگرد اول کلاس عاشقی باشد! خیلی بی کلاسی است شاید، اما روراست باشیم. برای بیشتر ما نسل بعد از انقلابی ها، احساس عشق از همین جا شروع شد.
به یاد آنهایی که روزی شادی و عشق و زندگی را به خانه های ترسیده از تهدیدهای دینداران آوردند.
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
تغییر
آدمها عوض می شوند. نه آن موقع که تو بخواهی و نه آنجور که می خواهی. آدمها بدون اینکه بفهمی عوض می شوند و درست آن زمان که از روی شناختت قضاوتشان می کنی می فهمی این آدم جدید را هیچ نمی شناسی. می فهمی عوض شده. می فهمی خودت عوض شده ای. می فهمی نگاهتان به همدیگر تغییر کرده بدون اینکه بفهمید.
این خوب است برای آدمهایی که از هم بدشان می آید. چون هر تغییری به بهتر شدن احساسشان می انجامد. اما بد است، خیلی بد است برای آنها که هم را دوست داشته اند. وقتی به کسی خیلی نزدیک باشی هر تغییری هرچند کوچک فاصله تان را فقط می تواند زیاد کند.
شاید باید صبر کرد تا دوباره تغییری بیاید و فاصله را بردارد. شاید هم بشود جور دیگری نگاه کرد. قضاوت نکرد. دوست داشتن بی قید را یاد گرفت و دل را به تغییر عادت داد.
می شود در سی سالگی جور دیگری دید؟
۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
نوروز
اولین نوروزمان در خانه ی نو بود. باز هم همه چیز در لحظه ی آخر انجام شد! و البته انجام شد. وقتی زمین از نقطه ی معروف هر ساله اش گذشت، درست در لحظه ای که روز بالاخره شب را شکست داد و نور از تاریکی پیشی گرفت، شمعهای ما روشن، سماورمان جوش، ماهی هایمان سرخوش، و خودمان در آغوش هم بودیم :)
نوروز همگی مبارک!
۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه
شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.
(سهراب سپهری)
۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه
آشپزی
غذا درست کردن هم از آن چیزهاست که تا وقتی همه چیز دور و برت باشد نمی فهمی چقدر آسان است، دست کم در قیاس با وقتی به جز مواد اصلی هیچ در بساط نداشته باشی. امروز دیدم مرغ دارم و برنج و رب گوجه. هرچه فکر کردم چه می شود با این سه درست کرد، به جز آن چیزی که تقریبا هر روز داریم می خوریم چیزی به فکرم نرسید: مرغ سرخ کرده و پخته در آب و رب با پلو سفید! یعنی حتی زرشک نداشته باشی زرشک پلویش بکنی! باید زودتر بروم خرید.
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
ورزش
بعد از چهار سال اسمم را نوشته ام کلاس ورزش. درواقع بیشتر از چهارسال است که رسما در هیچ فعالیت ورزشی شرکت نکرده ام. اما اگر به خودم تخفیف بدهم می توانم بگویم تا چهارسال پیش آنقدر بدوبدو داشتم که به حساب ورزش سبک روزانه بیاید. اما این مدت هیچ تکانی نخورده ام! بدنم کم کم دارد مثل چوب خشک می شود. مدام هم به چربی های قسمتهای مختلف بدنم اضافه می شود. بالاخره همت کردم و اسمم را نوشتم. پریروز اولین جلسه ام را در کلاس "کاردیو کیک بوکس" شرکت کردم. حالا تمام بدنم درد می کند. از عضلات گردن و بازو گرفته تا شکم و باسن و پایین تر که بیایی ران و ساق پا و حتی امروز عضله ی کف پایم (که اصلا فکر نمی کردم بشود عضله به حسابش آورد!) درد گرفته اند. اما من به این زودیها کوتاه نمی آیم. نه که به خاطر سلامتی ام باشد، به خاطر پولی است که بابت ثبت نام یک ساله داده ام!!! امروز اگر آن کلاسی را که دوست دارم داشته باشند می شود دومین جلسه ی رسمی ام :) خدا به داد این بدن برسد!!!
۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه
زرق و برق
بالاخره کمی به زرق و برق این خانه رسیدم و تا حدی شبیه آن چیزی کردمش که دوست داشتم. البته خب "همیشه فاصله ای هست" میان آنچه می خواهی و آنچه می توانی. اول خواستم خودم قالب را بسازم. بعد که جلوتر رفتم دیدم بعد از شکل دادن صفحه، تازه می ماند یاد گرفتن اینکه چطور باید تگ های بلاگر را اضافه کنم. گفتم بی خیال این همه شوم و ببینم در تاریخ وبلاگ نویسی شاید کسی بوده که سلیقه اش نزدیک سلیقه ی من باشد و زحمتش را هم کشیده باشد! خدا را شکر جواب مثبت بود!
حالا می شود گفت که ظاهر خانه ام را دوست دارم. دیگر هم هرچه انرژی گذاشته ام برای این ظاهر بس است. شاید کمی بعد دوباره برای خانه تکانی سراغش بیایم. اما می خواهم حالا روی آن چیزی کار کنم که خانه را "خانه" می کند :)
پ.ت (پس از تحریر): ناراحتم. نظرخواهی وبلاگم انگار کار نمی کند :(
پ.ت 2: هوراااااااا. همه چیز درست شد. حالا خیلی خانه ام را دوست دارم. سه تا ماهی قشنگ هم گرفته ام که به زنده بودنشان زنده شوم :) بهشان غذا بدهید لطفا. خیلی شکمو هستند!
۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه
به نامش
دلم نوشتن می خواهد. بخصوص وقتی نوشته های قشنگ می خوانم، وقتی شعر می خوانم، وقتی یک عکس زیبا می بینم، وقتی احساسم نو می شود... زمانی می نوشتم. بعد آرام آرام نوشتن از یادم رفت. نفهمیدم چه شد. همانطور که نمی فهمی چه می شود که گل زیبای گلدان خانه ات می پژمرد. گاهی می شود آبش دهی و دوباره زنده اش کنی، گاهی هرچه آب بیشتر دهی حالش بدتر می شود. من هم هرچه بیشتر زور زدم کمتر توانستم بنویسم.
حالا اما جوری شده ام که باز دلم می خواهد بنویسم. نمی دانم چقدر دوام بیاورم. اما نمی خوام نوشتن قدیمم را ادامه دهم. فکر کردم یک شروع نو باشد. مثل این دوره از زندگیم که تازه است.
دوباره آغاز می کنم نوشتن را، به نام او که همیشه به یادش آغاز کرده ام.