۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

دلتنگی

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

نیما

سهراب سپهری شاعر دوران نوجوانی ام بود. همه ی آن هورمونهای وحشتناک که تصمیم می گیرند در یک زمان در بهترین سالهای زندگی سراغ آدم بیایند و اشک و شادی و ترس و شجاعت و حس زندگی و خواست مردن و تنهایی و دوستی و همه چیز را یکهو بر سرت بکوبند، تنها و تنها با شعرهای سهراب آرام می گرفتند. 
بزرگتر که شدم خواستم بیشتر بخوانم و بفهمم. نیما را یافتم با آن زبان شیرین مازنی اش که از طبیعت و انسان می گفت، و از اجتماع و زندگی. از همه ی آن چیزهایی می گفت که تشنه ی درکش بودم. 
بعدها که باز بزرگتر شدم اما دیدم که نیما مد روز نیست. شاملو مد بود و فروغ. گاهی هم مشیری. فروغ را هرچه کردم نفهمیدم چرا آنقدر شعرهای سیاه دارد. غصه ام می گرفت وقتی می خواندمش. از همان اوایل تصمیم گرفتم بگذارمش کنار. هنوز که هنوز است در کتابخانه ام هیچ کتابی از فروغ ندارم. هرچند احترام زیادی برایش قائلم... شاملو سخت بود. هرچه هم کسی سخت تر باشد آدم بیشتر دنبالش میفتد. بعضی شعرهایش را فهمیدم. بعضی هایش را راستش تا امروز هم نفهمیده ام. شاید هرگز نفهمم. شاید هرگز کسی نفهمیده باشدشان. گاهی آدم وانمود می کند که فهمیده است. من می گویم شاید حتی خودش هم درست نمی دانسته اینی که گفته عمق مفهمومش چیست!... مشیری را دوست دارم. ساده است. از سهراب هم ساده تر. و با احساس است. اما احساسی عاقلانه. به درد من زیاد می خورد. گاهی نصیحتم می کند. گاهی اشکم را در می آورد... سراغ دیگران هم بسیار رفته ام. جدید و قدیم. مشهور و گمنام. شعرهای نرگس را از همه ی گمنامهای دنیا بیشتر دوست دارم. شاید روزی بشود که دیگر گمنام نباشد.
اما نیما، هنوز که سراغش می روم همان احساس روز اول را به من می دهد. انگار هنوز همانقدر از او می دانم که روز اول، وقتی موضوع تحقیق ادبیاتم را «علی اسفندیاری اهل یوش» انتخاب کردم. هنوز وقتی داروَگ را در شعرش می بینم ذوق می کنم! وقتی «تو را من چشم در راهم» اش را می خوانم احساس می کنم چشم به راه کسی هستم، که نمی دانم کی! نیما مرد بزرگی بود. اما هیچوقت بت نشد. نه در روزگار خودش نه در روزگار ما. شاید راز بزرگیش همین باشد.


خشک آمد کشتگاه من 
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
 
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

وقتهایی هست که دل آدم می گیرد، بیخود و بی دلیل. از وقتی مامان و پدر رفته اند کم حوصله شده ام. هر کاری تا یکی دوساعت سرگرمم می کند و بعد دوباره بی حوصلگی. گاهی دلم هوای گذشته را می کند. گاهی می خواهم این روزها زودتر بگذرد و آینده بیاید. گاهی می گویم کاش همین لحظه ها بماند و تمام نشود. تکلیفم با خودم معلوم نیست. روزهای طولانی و داغ تابستان... نه می توانی بیرون بروی و نه در خانه چیزی سرگرمت می کند. حتی سرکار رفتن هم دردی را دوا نمی کند. بیکار هم نیستم. تمام کارها روی هم انبار شده. فقط حسش نیست. حس هیچ کاری نیست. چه لحظه های احمقانه ای! 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

پدر و مادر

آمدن پدر و مادر به خانه ی آدم از آن اتفاقهای ناب زندگی است. قدرش را بیشتر می دانی اگر دور از آنها زندگی کرده باشی. آنوقت است که هر بار قرار است بیایند از ماهها قبل زندگیت عوض می شود. هر کجا می روی و هر چیزی می بینی فکر می کنی وقتی آمدند آنها را هم ببری اینجا که ببینند. از یک ماه قبل شروع می کنی به خرید چیزهایی که فکر می کنی دوست داشته باشند. از دو هفته قبل می فهمی خانه ات مرتب نیست و شروع می کنی به تمیز کردن (خانه ی آدم هیچوقت به اندازه ی کافی برای پدر و مادر مرتب و تمیز نخواهد شد!) وقتی انتظار به سر می رسد و می آیند همه چیز یادت می رود. نمی فهمی چطور زمان می گذرد تا می روند. و تازه وقتی رفتند یادت می آید که خیلی از کارهایی که دوست داشتی نکردی، خیلی جاها نبردی شان، خیلی غذاهایی که می خواستی برایشان درست نکردی،‌ و مهمتر از همه خیلی از چیزهایی که می خواستی برایت بگویند و از تجربیات زندگیشان یادت بدهند هنوز یادنگرفته مانده اند برای بار بعدی که مهمانت باشند. و باز صبر می کنی و صبر تا نوبت بعدی دیدار برسد.
تجربه ی منحصر به فردی است. شیرین و تلخ. شیرین برای آمدنشان، تلخ برای رفتنشان.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

تولد

تولدم نزدیک است. احساس خاصی دارم از اینکه هیچ حس خاصی ندارم! بیشترین هیجانم به خاطر دیدن تبریک نزدیکانم است و اینکه برای تولدم چه تدارک دیده اند. اینکه فردا سالگرد آمدن من به این دنیاست نه شادم کرده نه غمگین. برای اینکه بفهمم چند سالم تمام شد باید عددها را از هم کم کنم. الان چند سالی می شود که یادم می رود چند ساله هستم. امسال چند سالم می شود؟ نود و یک منهای پنجاه و نه. سی و دو سالم تمام شد انگار. سی و سه سالگی می تواند جالب باشد چون دوتا سه دارد. احساس دیگری ندارم و همین برایم احساس خاصی ایجاد می کند! شاید باید صبر کنم تا فردا. شاید سی و سه با خودش احساسات جدید بیاورد :)

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

اینترنت و دروغ

اینترنت پر شده از خبرها و داستانهای دروغ و خیالی که یک نفر می نویسد و هزاران نفر از سر شوخی یا از روی سادگی و اعتماد پخش می کنند. تعدادشان آنقدر زیاد است که توجیه کردن دو سه نفر حتی از سرعت رشد این خبرها کم نمی کند. دارم به طور جدی فکر می کنم به ایجاد وبلاگی، صفحه ای، جایی که بشود همه ی این خبرهای غیر راست را جمع آوری کرد. جایی باشد که هرکس بتواند وقتی مچ خبر دروغ را می گیرد آنجا پستش کند. احتیاج به کمک دارم و کمی وقت.

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

نوروز

سال نوی ما پر بود از هیجان و دویدن و بالا و پایین پریدن، حتی شاید بیشتر از همه ی سالهای قبل. تمام کردن همه ی کارهای ناتمام در سالی که کهنه شد و شروع سال نو همراه با هزاران آغاز دیگر.
نوروز همیشه خوب است. هرچقدر هم عمر کنی نوروز برایت تکراری نمی شود. انگار تمام روزهای سال را زندگی می کنی که یک روز نو داشته باشید، تو و طبیعت و همه ی آنهایی که دوستشان داری. همه باهم یک لحظه پلک می زنید و جهان نو می شود.

به قول فرخی سیستانی:
زباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آیـــــد         کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آیـــــــد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی       ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی