۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

وقتهایی هست که دل آدم می گیرد، بیخود و بی دلیل. از وقتی مامان و پدر رفته اند کم حوصله شده ام. هر کاری تا یکی دوساعت سرگرمم می کند و بعد دوباره بی حوصلگی. گاهی دلم هوای گذشته را می کند. گاهی می خواهم این روزها زودتر بگذرد و آینده بیاید. گاهی می گویم کاش همین لحظه ها بماند و تمام نشود. تکلیفم با خودم معلوم نیست. روزهای طولانی و داغ تابستان... نه می توانی بیرون بروی و نه در خانه چیزی سرگرمت می کند. حتی سرکار رفتن هم دردی را دوا نمی کند. بیکار هم نیستم. تمام کارها روی هم انبار شده. فقط حسش نیست. حس هیچ کاری نیست. چه لحظه های احمقانه ای! 

۲ نظر:

  1. آدم دچار ابلوموویزم می شه توی چنین اوضاعی. یه مدت طول می کشه تا عادت کنه بهش. هر سال هم این مدت طولانی تر می شه و بیشتر طول می کشه.

    پاسخحذف
  2. من مدتهاست که اینجوریم . ربطی هم به آمدن و رفتن پدر و مادر نداره . فکر کنم یه جور گم کردن " خود "ه . خییلی وقته که یادم رفته " خود " واقعی ام چه جوری بوده . پیداش نمی کنم :(

    پاسخحذف