۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

تولد

داریم بعد از مدتها یک نفر رو سورپریز می کنیم و براش تولد می گیریم. احساس خیلی خوببه وقتی فکر می کنم چقدر ممکنه خوشحال و هیجان زده بشه! فقط هنوز نمی دونم کادو براش چی بخرم. این وبسایتهای ایده ی کادو هم به درد خودشون می خورن با پیشنهاد لیوان و آلبوم عکس و جامدادی رومیزی برای خانمهای سی چهل ساله! خرید واقعی توی مغازه از هرچیزی بهتره. همین که آدم بره توی مغازه ها به جای دوستش فکر کنه و سعی کنه چیزی که اون رو خوشحال می کنه بخره خیلی لذتبخشه :)ا

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

وبلاگ نخوانی

نوشته ی انسی را خواندم و دلم خواست من هم هی هی تند تند وبلاگ بنویسم! در این روزگار وبلاگ نخوانی من، همانها هم که می خوانم قدیمی ها هستند. دلم برایشان تنگ شده.

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

سهراب

هوا آنقدر خوب است که دلم می‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می‌خواند

آن دورها که برسم، دلم سهراب خواندن می خواهد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

نوشتن

داشتم فکر می کردم نوشتن آمدنی نیست! باید بخواهی که بنویسی. باید دوست داشته باشی نوشتن را. باید ته قلبت چیزی بهت بگوید بنویس.
من سالها انشا می نوشتم. مجبور بودم بنویسم. اما هیچوقت به معنای واقعی ننوشتم مگر تا اول دبیرستان. یک روز خواستم. و بعد نشستم به نوشتن. خوب یادم هست چرکنویسم را که چندین صفحه ی بزرگ نوشته بودم. خط زده بودم. باز نوشته بودم. باز خط زده بودم. پاکنویسش که کردم سه صفحه ی کامل شد. انگار یک حرفهایی سالها ته دلم گیر کرده بود. بعد از آن شروع کردم به نوشتن. هر روز و هر روز می نوشتم. برای خودم، برای دیگران،‌ برای زنگ انشا، به هر بهانه ای!
نوشتن مثل گریه کردن است. اگر نخواهیش سراغت نمی آید. اگر بخواهیش هرجور شده بهانه ای پیدا می کند و خودش را وارد زندگیت می کند. وقتی هم که وارد شد به این راحتی ها رفتنی نیست.
داشتم فکر می کردم نوشتن آمدنی نیست که من هردم بهانه می کنم «نوشتنم نمی آید»!

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

پاییز

بیرون که می روی هوا مثل پاییز ایران است، اولین روزهای مهر. روزهای آغاز دوباره ی مدرسه و دانشگاه. بیرون که می روی دوباره آن احساس عجیب به سراغت می آید، آن اضطراب لعنتی تمام نشدنی که نمی دانی دوستش داری یا از آن بیزاری. قلبت تندتر از معمول می زند. مثل اینکه قراری داشته باشی. یک احساس خوب و درعین حال بد. مثل انتظار می ماند. شوق دیدن دوستان و شیطنتهای سر کلاس است یا نگرانی درس و امتحان و نمره ی آخر ترم؟ یک چیزی است میان این دو، نه این است نه آن، هم این است هم آن. از آن آحساسات ناب و خالص است که هیچ زمان دیگری از سال سراغت را نمی گیرد. تلخ و شیرین است. گس است، مثل خرمالو. همانقدر هم دوستش دارم!

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

غم

غم بزرگی است رفتن یک دوست. غم بزرگتری است رفتنش برای همیشه. و بدتر آنکه وقتی برود که هیچ فکرش را نمی کنی، وقتی که حتی خود را آماده نکرده باشی، که حتی خداحافظ نگفته باشی. خداحافظی که سهل است، احوالپرسی را هم سالها باشد که لابلای روزمرگی ها فراموش کرده باشی. همه ی اینها هم که باشد، این دل بی صاحب دوستش داشت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

سی سالگی

چند روزی هست که سی ساله شده ام. سی ساله بودن احساس متفاوتی دارد. اولش آدم می ترسد. فکر می کند که آرام آرام از جوانی فاصله می گیرد. من اما نیم روزی که گذشت فهمیدم، که سی سالگی اول جوانی منهای بچگی است. نه که اشتباه نباشد، نه که سادگی نباشد. احساس می کنم سی سالگی آن سنی است که می توانی مستقل باشی اما با کسی باشی، فهمیده باشی اما کودک باشی، پیچیده باشی اما ساده باشی. سی سالگی سنی است که می توانی زیبا باشی.
چند روزی هست سی ساله شده ام.