سهراب سپهری شاعر دوران نوجوانی ام بود. همه ی آن هورمونهای وحشتناک که تصمیم می گیرند در یک زمان در بهترین سالهای زندگی سراغ آدم بیایند و اشک و شادی و ترس و شجاعت و حس زندگی و خواست مردن و تنهایی و دوستی و همه چیز را یکهو بر سرت بکوبند، تنها و تنها با شعرهای سهراب آرام می گرفتند.
بزرگتر که شدم خواستم بیشتر بخوانم و بفهمم. نیما را یافتم با آن زبان شیرین مازنی اش که از طبیعت و انسان می گفت، و از اجتماع و زندگی. از همه ی آن چیزهایی می گفت که تشنه ی درکش بودم.
بعدها که باز بزرگتر شدم اما دیدم که نیما مد روز نیست. شاملو مد بود و فروغ. گاهی هم مشیری. فروغ را هرچه کردم نفهمیدم چرا آنقدر شعرهای سیاه دارد. غصه ام می گرفت وقتی می خواندمش. از همان اوایل تصمیم گرفتم بگذارمش کنار. هنوز که هنوز است در کتابخانه ام هیچ کتابی از فروغ ندارم. هرچند احترام زیادی برایش قائلم... شاملو سخت بود. هرچه هم کسی سخت تر باشد آدم بیشتر دنبالش میفتد. بعضی شعرهایش را فهمیدم. بعضی هایش را راستش تا امروز هم نفهمیده ام. شاید هرگز نفهمم. شاید هرگز کسی نفهمیده باشدشان. گاهی آدم وانمود می کند که فهمیده است. من می گویم شاید حتی خودش هم درست نمی دانسته اینی که گفته عمق مفهمومش چیست!... مشیری را دوست دارم. ساده است. از سهراب هم ساده تر. و با احساس است. اما احساسی عاقلانه. به درد من زیاد می خورد. گاهی نصیحتم می کند. گاهی اشکم را در می آورد... سراغ دیگران هم بسیار رفته ام. جدید و قدیم. مشهور و گمنام. شعرهای نرگس را از همه ی گمنامهای دنیا بیشتر دوست دارم. شاید روزی بشود که دیگر گمنام نباشد.
اما نیما، هنوز که سراغش می روم همان احساس روز اول را به من می دهد. انگار هنوز همانقدر از او می دانم که روز اول، وقتی موضوع تحقیق ادبیاتم را «علی اسفندیاری اهل یوش» انتخاب کردم. هنوز وقتی داروَگ را در شعرش می بینم ذوق می کنم! وقتی «تو را من چشم در راهم» اش را می خوانم احساس می کنم چشم به راه کسی هستم، که نمی دانم کی! نیما مرد بزرگی بود. اما هیچوقت بت نشد. نه در روزگار خودش نه در روزگار ما. شاید راز بزرگیش همین باشد.
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟