۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

سیمین، دانشورِ ادبیات ایران

شاید مدتها می گذشت و یادی ازش نمی کردم. با این حال ته دلم یک جورهایی آرام بود. یادش که می کردم اول از همه آخرین جمله های سووشون به ذهنم می آمد: «در خانه ات درختی خواهد رویید»، و ته وجودم چیزی انگار قل قل می جوشید. مثل دم عید که گندم سبز می کنی و دلت قل قل می زند که دانه ها کی ریشه بدهند، کی جوانه بزنند... «و درختهایی در شهرت»، کی بشود که شهرم سبز بشود؟ نه یک درخت، که درخت ها... «و بسیار درختان در سرزمینت» و به اینجا که می رسم هربار موهای تنم سیخ می شود، یک چیز تیزی از نک بینی به سمت چشمم می رود و نگاهم تار می شود. حتی تصورش سرشارم می کند، روز سبز شدن سرزمین همیشه کویری ام.
سیمین اما تنها سووشون نبود. سیمین راوی بود. دانای مطلق بود. سیمین آن کسی بود که تا بود احساس می کردی ادبیات از بین نمی رود. حس می کردی تا او هست داستان هم هست. زیبایی هم هست. امید هم هست.
هیچوقت به نبودنش فکر نکرده بودم. امروز که رفت دیدم ته دلم دیگر آرام نیست. حتی قل قل هم نمی کند. ته دلم خالی شده است. به گمانم سیمین کُنج امن ادبیات ایران بود، که رفت.

۳ نظر:

  1. خیلی قشنگ احساست رو نوشتی . من این حال تو رو وقتی که نوری مرد داشتم ..:(

    پاسخحذف
  2. چرا نمی نویسی دیگه ؟ وقت نمی کنی ؟

    پاسخحذف
  3. دارم خونه تکونی می کنم :)) حالا می نویسم. کم.

    پاسخحذف