۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

پاییز

بیرون که می روی هوا مثل پاییز ایران است، اولین روزهای مهر. روزهای آغاز دوباره ی مدرسه و دانشگاه. بیرون که می روی دوباره آن احساس عجیب به سراغت می آید، آن اضطراب لعنتی تمام نشدنی که نمی دانی دوستش داری یا از آن بیزاری. قلبت تندتر از معمول می زند. مثل اینکه قراری داشته باشی. یک احساس خوب و درعین حال بد. مثل انتظار می ماند. شوق دیدن دوستان و شیطنتهای سر کلاس است یا نگرانی درس و امتحان و نمره ی آخر ترم؟ یک چیزی است میان این دو، نه این است نه آن، هم این است هم آن. از آن آحساسات ناب و خالص است که هیچ زمان دیگری از سال سراغت را نمی گیرد. تلخ و شیرین است. گس است، مثل خرمالو. همانقدر هم دوستش دارم!

۱ نظر:

  1. آخ آخ! آی گفتی... من و خواهرم هم هزار بار یادمون افتاده رفتن مدرسه و اینا، مخصوصا وقتی نوک مداد رو می برم مهد صبح ها
    همشاگردی سلام، همشاگردی سلام
    بعد دقیقا همین حس خوب و بد با هم! خیلی خوب نوشتی.... مرسی :)

    پاسخحذف