این روزها بحث مقاله ی شادی صدر داغ داغ است. هنوز جوهر مقاله خشک نشده هزاران نقد تند و تیز در مورد نوشته ی شادی نوشته شد و متاسفانه اکثر این نقدها -اگر نه همه شان- از جانب آقایان بود که تیر تیز به سمتشان نشانه رفته است.
هرچند شادی را به هیچ عنوان لایق اینچنین مخالفتهای گاه افراطی نمی دانم که پا را از حد یک نقد فراتر گذاشته و به محکوم کردن شادی رسیده اند، ولی نمی خواهم در این مورد چیزی بنویسم.
من می خواهم نوشته اش را جور دیگری نقد کنم. من که یک زنم، بعد از خواندن مقاله ی شادی شاید باید احساس راحتی می کردم یا احساس کسی که انتقامش را تا حدی گرفته. اما هنوز ته قلب من جاییست که بیشترین زخمها را خورده و با این حال تابحال دیده نشده. این دقیقا آن زخمهایی است که نه مردان، بلکه زنان سرزمینم به من زده اند.
یادم نمی رود آن روز را که روزنامه ها خبر از افزایش آمار طلاق داده بودند و زنی میانسال در خیابان برایم توضیح می داد: "دخترهای امروزی اصلا برای همین ازدواج می کنن: که شش ماه بعد طلاق بگیرن و دارایی پسره رو بالا بکشن و برن پی کارشون. بعضی هاشون که حتی چندین بار این کار رو تکرار می کنن."
و من به این فکر می کردم که کدام دختر است که بخواهد در جامعه ای که تنها ارزش دختر به باکره بودنش است، اینگونه خودش را معامله کند با پول. یا نه، گیرم که جامعه مان سالم باشد، که قدر هرکس به اندازه ی قدرش باشد، کدام دختری است که خودش را از آن همه احساسات پیچیده و هفت خوان مادی و معنوی ازدواج عبور می دهد که در آخر پول بگیرد و ککش هم نگزد و شاد و خوشحال برود سراغ مرد بعدی؟ آنچنان که آن زن می گفت!
مگر نبود آن خانمی که جلوی در دانشگاه می نشست تا آنها را که با ظاهر "نامناسب" می آیند از تحصیل علم بازدارد؟ مگر هم او نبود که با من چون احساس نزدیکی کرده بود یک ساعت تمام صحبت کرد که دختری که در طول سال بیشتر از یک جور مانتو بپوشد یعنی فکرش این است که چطور توجه پسرها را جلب کند و چنین دختری هرگز در درسش موفق نخواهد شد. مگراو زن نبود؟
یا آن روز که در تاکسی نشسته بودم و آن مرد محترم کت و شلواری مسن، که به نظر آدم پولداری هم بود و می توانست هرچه می خواهد با پول بخرد، پایش را به پای من می چسباند. وقتی بالاخره بعد از جابجا شدنها دیدم کار به جایی نمی برم بلند به او تذکر دادم که درست بنشیند. خانم جوان به نظر امروزی که جلو نشسته بود نگاهی به من کرد که همانقدر دردناک بود که نگاه آن مرد خیابان که یک ثانیه بعد دست کثیفش را به بدنت می کشد. و گفت اگر چادر سرت کنی چنین اتفاقی برایت نمی افتد.
کم نیستند چنین مثالهایی در زندگی ما نسل زنان. سوال من از شادی این است: آن مردان متلک گوی هرزه ی خیابانها، در دامن چه کسی پرورش یافته اند؟ غیر از این است که در تربیت هرکدام از ما دختران و پسران جامعه، دو نفر، دو جنس، دو فکر دست داشته اند که یکیشان زن است؟ غیر از این است که در فرهنگمان "پسر" چیز دیگری است و قوه ی جنسی دارد و به او امر و نهی نباید کرد و باید آزادش گذاشت تا هرجور که می تواند قوه ی جنسی اش را آرام کند؟ این تفکر از یک مادر نمی آید؟
و من نمی گویم همه ی مردها، نمی گویم همه ی مادرها. اما کم نیستند، زیادند. آنقدر زیاد که بشود گفت اگر از بالا نگاه کنی همه ی جامعه را به رنگ آنها می بینی. شاید چون رنگشان سیاه است و سیاهی سفیدی را خیلی راحت می پوشاند...
دلوسه کلمه ايست مازندرانی به معنی "برای دل". اين نام را برای وبلاگم انتخاب کردم به دو دليل: يکم اينکه نسبم به مازندران می رسد و آنجا را و مردمانش را بسيار دوست دارم. دوم اينکه اينجا برای دلم می نويسم. دلی که ارزشش بيشتر از آن چيزيست که لابلای روزمرگيهامان گم شده است.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
نوشته ی شادی صدر و نگاهی دیگر
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
عشق جوانی!
ما با آهنگهای اندی-کورس و شهرام شب پره بزرگ شدیم.
به نظر خنده دار می آید، یا به قول امروزی ها حرف "جواد"ی است! اما حقیقت دارد اگر کمی با خودمان روراست باشیم.
اولین شوهای ویدئویی که پنهانی دست به دست می شد و چشم ما -نسل بعد از انقلاب- را برای اولین بار به جمال دختران بی حجاب و آهنگهای غیرمجاز و رقص و زیبایی روشن کرد، همین شوهای شهرام شب پره و بعد اندی و کورس بود. گاهی هم شهره، شماعی زاده، بلک کتس یا شاهرخ و ...
اگر بزرگتر بودیم معین و ستار گوش می کردیم. اگر می خواستیم باکلاس باشیم می گفتیم که ابی و داریوش گوش می کنیم و اگر می خواستیم نوستالژیک باشیم گوگوش. اما یک حقیقت پشت همه ی اینها بود: دلمان که شادی می خواست، هیچ آهنگی جای "بلا"ی اندی و کورس را نمی گرفت. برای خواندن های دسته جمعی وقتی با پسرهای همسایه دوچرخه سواری می کردیم فقط می شد "ای قشنگتر از پریا" را خواند و سرعت گرفت و مسابقه ی بی خط پایان را برد.
و حالا که دوباره ویدئوهای دهه ی شصت را نگاه می کنم می بینم بعد از سالها انگار دوباره عاشق شده ام. انگار عاشق شدن برای من همانجور معنی شده که اندی چشمش را ببندد و به دیوار تکیه بدهد و یک آهنگ آرام بخواند. یا شهرام شب پره با آن گردنبند طلای ماجرادارش که از یقه ی همیشه بازش پیداست، گیتارزنان بالا و پایین بپرد و شاگرد اول کلاس عاشقی باشد! خیلی بی کلاسی است شاید، اما روراست باشیم. برای بیشتر ما نسل بعد از انقلابی ها، احساس عشق از همین جا شروع شد.
به یاد آنهایی که روزی شادی و عشق و زندگی را به خانه های ترسیده از تهدیدهای دینداران آوردند.
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
تغییر
آدمها عوض می شوند. نه آن موقع که تو بخواهی و نه آنجور که می خواهی. آدمها بدون اینکه بفهمی عوض می شوند و درست آن زمان که از روی شناختت قضاوتشان می کنی می فهمی این آدم جدید را هیچ نمی شناسی. می فهمی عوض شده. می فهمی خودت عوض شده ای. می فهمی نگاهتان به همدیگر تغییر کرده بدون اینکه بفهمید.
این خوب است برای آدمهایی که از هم بدشان می آید. چون هر تغییری به بهتر شدن احساسشان می انجامد. اما بد است، خیلی بد است برای آنها که هم را دوست داشته اند. وقتی به کسی خیلی نزدیک باشی هر تغییری هرچند کوچک فاصله تان را فقط می تواند زیاد کند.
شاید باید صبر کرد تا دوباره تغییری بیاید و فاصله را بردارد. شاید هم بشود جور دیگری نگاه کرد. قضاوت نکرد. دوست داشتن بی قید را یاد گرفت و دل را به تغییر عادت داد.
می شود در سی سالگی جور دیگری دید؟