۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

آشپزی

غذا درست کردن هم از آن چیزهاست که تا وقتی همه چیز دور و برت باشد نمی فهمی چقدر آسان است، دست کم در قیاس با وقتی به جز مواد اصلی هیچ در بساط نداشته باشی. امروز دیدم مرغ دارم و برنج و رب گوجه. هرچه فکر کردم چه می شود با این سه درست کرد، به جز آن چیزی که تقریبا هر روز داریم می خوریم چیزی به فکرم نرسید: مرغ سرخ کرده و پخته در آب و رب با پلو سفید! یعنی حتی زرشک نداشته باشی زرشک پلویش بکنی! باید زودتر بروم خرید.

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

ورزش

بعد از چهار سال اسمم را نوشته ام کلاس ورزش. درواقع بیشتر از چهارسال است که رسما در هیچ فعالیت ورزشی شرکت نکرده ام. اما اگر به خودم تخفیف بدهم می توانم بگویم تا چهارسال پیش آنقدر بدوبدو داشتم که به حساب ورزش سبک روزانه بیاید. اما این مدت هیچ تکانی نخورده ام! بدنم کم کم دارد مثل چوب خشک می شود. مدام هم به چربی های قسمتهای مختلف بدنم اضافه می شود. بالاخره همت کردم و اسمم را نوشتم. پریروز اولین جلسه ام را در کلاس "کاردیو کیک بوکس" شرکت کردم. حالا تمام بدنم درد می کند. از عضلات گردن و بازو گرفته تا شکم و باسن و پایین تر که بیایی ران و ساق پا و حتی امروز عضله ی کف پایم (که اصلا فکر نمی کردم بشود عضله به حسابش آورد!) درد گرفته اند. اما من به این زودیها کوتاه نمی آیم. نه که به خاطر سلامتی ام باشد، به خاطر پولی است که بابت ثبت نام یک ساله داده ام!!! امروز اگر آن کلاسی را که دوست دارم داشته باشند می شود دومین جلسه ی رسمی ام :) خدا به داد این بدن برسد!!!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

زرق و برق

بالاخره کمی به زرق و برق این خانه رسیدم و تا حدی شبیه آن چیزی کردمش که دوست داشتم. البته خب "همیشه فاصله ای هست" میان آنچه می خواهی و آنچه می توانی. اول خواستم خودم قالب را بسازم. بعد که جلوتر رفتم دیدم بعد از شکل دادن صفحه، تازه می ماند یاد گرفتن اینکه چطور باید تگ های بلاگر را اضافه کنم. گفتم بی خیال این همه شوم و ببینم در تاریخ وبلاگ نویسی شاید کسی بوده که سلیقه اش نزدیک سلیقه ی من باشد و زحمتش را هم کشیده باشد! خدا را شکر جواب مثبت بود!
حالا می شود گفت که ظاهر خانه ام را دوست دارم. دیگر هم هرچه انرژی گذاشته ام برای این ظاهر بس است. شاید کمی بعد دوباره برای خانه تکانی سراغش بیایم. اما می خواهم حالا روی آن چیزی کار کنم که خانه را "خانه" می کند :)

پ.ت (پس از تحریر): ناراحتم. نظرخواهی وبلاگم انگار کار نمی کند :(
پ.ت 2: هوراااااااا. همه چیز درست شد. حالا خیلی خانه ام را دوست دارم. سه تا ماهی قشنگ هم گرفته ام که به زنده بودنشان زنده شوم :) بهشان غذا بدهید لطفا. خیلی شکمو هستند!

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

به نامش

دلم نوشتن می خواهد. بخصوص وقتی نوشته های قشنگ می خوانم، وقتی شعر می خوانم، وقتی یک عکس زیبا می بینم، وقتی احساسم نو می شود... زمانی می نوشتم. بعد آرام آرام نوشتن از یادم رفت. نفهمیدم چه شد. همانطور که نمی فهمی چه می شود که گل زیبای گلدان خانه ات می پژمرد. گاهی می شود آبش دهی و دوباره زنده اش کنی، گاهی هرچه آب بیشتر دهی حالش بدتر می شود. من هم هرچه بیشتر زور زدم کمتر توانستم بنویسم.
حالا اما جوری شده ام که باز دلم می خواهد بنویسم. نمی دانم چقدر دوام بیاورم. اما نمی خوام نوشتن قدیمم را ادامه دهم. فکر کردم یک شروع نو باشد. مثل این دوره از زندگیم که تازه است.
دوباره آغاز می کنم نوشتن را، به نام او که همیشه به یادش آغاز کرده ام.