می بَرند و می کُشند
اینجا
آوای بهار را
سبزی را و برکت را
و نمی دانند
بهار که نباشد
خزان همه را خشک می کند
سبز و زرد و قرمز را
و زمستان بر تمام رنگها سپید خواهد بارید
چه سبز و چه سیاه
بهار که نباشد
شاید که زمستان بماند
اما سیاهی نمی ماند
دلوسه کلمه ايست مازندرانی به معنی "برای دل". اين نام را برای وبلاگم انتخاب کردم به دو دليل: يکم اينکه نسبم به مازندران می رسد و آنجا را و مردمانش را بسيار دوست دارم. دوم اينکه اينجا برای دلم می نويسم. دلی که ارزشش بيشتر از آن چيزيست که لابلای روزمرگيهامان گم شده است.
۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه
۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه
۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه
شعر و شعار
فرق بزرگی هست بین کسانی که در مورد وطن شعر می گن با کسانی که در مورد وطن شعار می دن. شعار دادن کار کسانیست که احساس می کنند از دیگران بیشتر می دونند یا مدیریت بهتری دارند یا دست کم بیشتر اهل عمل هستند: باید مردم بفهمند، باید بکنند، باید بخونند، باید بگن، باید بایستند... این حرفها خوبه اگر شعاردهنده خودش بیشتر از دیگران بفهمه، بکنه، بخونه، بگه، بایسته... یه کم سخته آدم در مورد خودش به چنین باوری برسه بخصوص وقتی مقایسه با هفتاد هشتاد میلیون آدم دیگه باشه.
شعر اما جدا از زیبایی و دلنوازیش می تونه فقط یه یادآوری باشه. یادآوری تمام چیزهایی که می دونیم و شاید یادمون رفته. می تونه فقط یه انگیزه باشه، انگیزه برای انجام کاری که تصمیمش رو همیشه داشتیم. می تونه حتی بلند گفتن حرفی باشه که سالهاست توی دلت مونده، از زبان کس دیگه. و گاهی می تونه سر سوزنی امید باشه...
تو از اين دشت خشك تشنه روزی كوچ خواهی كرد و
اشك من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار نااميدی سخت آزرده ست
غم اين نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست
تو با خون وعرق، اين جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنيان كن در افتادی
تو را كوچيدن از اين خاك دل بركندن از جان است
تو را با برگ برگ اين چمن پيوند پنهان است
تو را اين ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را اين خشكسالي های پی در پی
تو را از نيمه ره برگشتن ياران
تو را تزوير غمخواران
ز پا افكند؛
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بي تعطيل زاغان در ستوه آورد
تو با پيشانی پاك نجيب خويش
كه از آن سوی گندمزار
طلوع با شكوهش خوشتر از صد تاج خورشيد است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
كه در چشمان من والاتر از صد جام جمشيد است؛
تو با آن چهره افروخته از آتش غيرت
كه در چشمان غمباری كه روزی چشمه جوشان شادی بود و
اينك حسرت و افسوس بر آن سايه افكنده است
خواهی رفت
و اشك من ترا بدرود خواهد گفت
من اينجا ريشه در خاكم!
من اينجا عاشق اين خاك اگر آلوده يا پاكم
من اينجا تا نفس باقی است می مانم
من از اينجا چه می خواهم نمی دانم!
اميد روشنايی گر چه در اين تيرگی ها نيست
من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه، می رانم
من اينجا روزی آخر از دل خاك
با دست تهی، گل بر می افشانم
من اينجا روزی آخر از ستيغ كوه، چون خورشيد
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
(فریدون مشیری)