۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

نوشتن

داشتم فکر می کردم نوشتن آمدنی نیست! باید بخواهی که بنویسی. باید دوست داشته باشی نوشتن را. باید ته قلبت چیزی بهت بگوید بنویس.
من سالها انشا می نوشتم. مجبور بودم بنویسم. اما هیچوقت به معنای واقعی ننوشتم مگر تا اول دبیرستان. یک روز خواستم. و بعد نشستم به نوشتن. خوب یادم هست چرکنویسم را که چندین صفحه ی بزرگ نوشته بودم. خط زده بودم. باز نوشته بودم. باز خط زده بودم. پاکنویسش که کردم سه صفحه ی کامل شد. انگار یک حرفهایی سالها ته دلم گیر کرده بود. بعد از آن شروع کردم به نوشتن. هر روز و هر روز می نوشتم. برای خودم، برای دیگران،‌ برای زنگ انشا، به هر بهانه ای!
نوشتن مثل گریه کردن است. اگر نخواهیش سراغت نمی آید. اگر بخواهیش هرجور شده بهانه ای پیدا می کند و خودش را وارد زندگیت می کند. وقتی هم که وارد شد به این راحتی ها رفتنی نیست.
داشتم فکر می کردم نوشتن آمدنی نیست که من هردم بهانه می کنم «نوشتنم نمی آید»!